گذار از نئو مارکسیسم

می‌خواهم اونقدر پولدار بشم پولامو بزارم تو کیفم برم درِ عینک فروشی یه عینک دودی انتخاب کنم بدون اینکه قیمتشُ بپرسم بگم آقا یه‌دونه از این عینکا بهم بده پولشُ بدم و بگم باقیش مال خودت بیام بیرون عینکُ بزنم به چشمم و همه‌ی دنیا رو از دریچه‌ی نوشابه‌ی شیشه‌ای سیاه ببینم.

ایستگاه بعد سبلان

روزها همه‌ش کابوسی تکرار می‌شه «تو مترو پاشم جام و بدم به یه پیرمرد و پیرمرده بزنه تو گوشم».

حال چرخ‌دنده‌های ذهنت چطوره؟

این‌روزها هر کاری میخوام انجام بدم هر چیزی که میخوام بنویسم حس می‌کنم سانتی‌مانتاله. منم متنفر از سانتی‌مانتالیسم. قبلنها این‌ها رو پیش‌بینی می‌کردم که بالاخره این‌طوری میشم. بهتره آدما پیش‌بینی نکنن یا دست‌کم پیش‌بینی‌شون به واقعیت نرسه. آینده همونطور که خوبه بد هم هست. کابوسها تو آینده اتفاق می‌افتند. بخصوص برای اونهایی که زیاد فکر میکنند.
- با خودم فکر میکنم کاش یه بمب داشتم مینداختم تو لونه‌ی سانتی‌مانتالیسم بعدش میرفتم دوچرخه میخریدم میرفتیم تو پارک چیتگر سوار می‌شدیم.
- من از ادا درآوردن متنفرم، از تظاهر متنفرم، از جانماز آب‌کشیدن متنفرم، از بی‌برنامه‌گی از عقب افتادن حقوق از فقر از عدم تمرکز از پادر هوایی متنفرم. این‌روزها آنقدر متنفرم که حتی یادم میرود که کی و چی و کجا رو دوست دارم.
- آینده میتونه چیز ترسناکی باشه چون آدم تو آینده پیر میشه. گیرم دلت جوون بمونه. ولی خیلی چیزها به دل نیست.
- بی ربطه اما «مرسو» تو بیگانه‌ی آلبر کامو دقیقا روزِ بعد از مرگ مادرش رفت با یه زن خوابید و عصرش فیلم پورن دید.

گاهی می‌روی و برمی‌گردی گاهی می‌روی و برنمی‌گردی گاهی اما جدی جدی برنمی‌گردی

غمگین؟!
نیستم،
فقط گاهی
مینی‌بوسی می‌شوم
آبی رنگ
آبی کمرنگ،
هر پسین
آدمها را سوار می‌کنم
میبرم عادل‌آباد
گاهی برمی‌گردم
 فقط گاهی

گشت غمناک دل و جان عقاب

روزی میرسه که دیگه تی‌تاپ و نوشابه‌ی شیشه‌ای سیاه هم به این دنیا دلخوشمون نکنه.

مویه‌ای در سه‌گاه

«کوسِ غارت زد فِـراقش گردِ شهرستانِ دل»

از یه جایی به بعد به‌یاد می‌آوریم

هرسال عید که عموم میاد عید دیدنی جعبه‌ی دستمال‌کاغذی رو که میبینه شروع میکنه به یادآوری خاطرات گذشته‌ش و تعریف میکنه که این جعبه دستمال‌کاغذی رو زمانی‌که تو بندر جاسک سرباز بوده درست کرده –حدود بیست و پنج سال پیش- و بعدِ سربازیش هدیه داده به مادرم. وسط تعریف کردن‌هاش یه آه‌های کوتاهی میکشه. سال به سال که میگذره این آه‌ها عمیقتر میشه. کم‌کم طوری شده که حس میکنم شاید یه‌روزی اول یه‌سالی عمو بیاد عید دیدنی و جعبه رو ببینه هیچی نگه. فقط آه بکشه.

تو ذهنم مرور میکنم که شاید اون تو دوران سربازیشم سختی زیاد داشته و شاید –به احتمال زیاد- الان زندگی بهتری داره اما در عین حال به اینم فکر میکنم که نوستالژی چه میکنه با آدم.

آدمها هرچه‌قدر هم متفاوت باشن توی یه‌چیزایی مشترکن. مثلا به‌یادآوردن خاطرات گذشته و گفتن که هی..هی..

 خارج که بودم روپای خودم و دوران خوبی بود. خیلی جاها رو دیدم عید نوروز رو تو غربت بودم. غربتش یه‌طرف خاطراتش یه‌طرف. شاید تا چندسال دیگه که من عمو و دایی شدم عید نوروزها که برم دیدن خواهر و برادرم از اون خاطرات بگم و هی وسطاش آه‌های کوتاه بکشم. و هر سال با بزرگترشدن خواهر و برادرزاده‌ها آه‌ها طولانیتر و جملات کوتاه‌تر بشه. و در نهایت چی. به جایی میرسیم که از ما فقط چنتا خاطره میمونه و همین که میگن عمو یا دایی بزرگی باقی یادِ چندتا خاطره و چندتا ای‌داد و هی و آه می‌افتن.
شاید هم از خاطرات سالای هفتادوشیش هفتادوهفت یا سالهای آخر لیسانس یا دوره‌ی فوق لیسانس تو رشت یا اوایل دوره‌ی دکترا خاطره تعریف کردم.
- همینگوی یه‌روز از خودش پرسید «واقعا همین؟» 

You are on the line

گوشی را بردارید به این شماره زنگ بزنید «...».
صدای ضبط شده پاسخگو خواهد بود.
تلفن را در حالت تُن قرار دهید.
برای درد دل کردن عدد یک را فشار دهید
برای گریه کردن عدد دو را فشار دهید
برای سیگار کشیدن عدد سه را فشار دهید
برای بغض کردن عدد چهار را فشار دهید
برای سکوت کردن عدد پنج را فشار دهید
در غیر اینصورت بگویید «هیهات» و گوشی را بگذارید
اپراتوری منتظر شما نیست.

سوالِ دو- سه نمره

نکنه ما اون موجوداتِ خیالیِ زاده‌ی ذهن یک بیمارِ شیزو فرنیک باشیم؟

شما تاحالا به اینجاتون رسیده؟

این زنِ همسایه‌ی ما گویی امروز به اینجاش رسیده‌ بود.
با صدای بلند و عصبانی به شوهرش داشت میگفت.
فکر کنم به اینجای آدم رسیدن همچین هم چیز خوبی نیست.
من تا حالا کسی رو که به اینجاش رسیده رو از نزدیک ندیدم یا اگرهم دیدم چیزی در موردش نگفته بود.
صدای آدمایی رو که میگفتن به اینجامون رسیده رو شنیدم. همشون ناراحت، عصبانی و مستاصل بودند.
من با اینکه اصلا نمیدونم به کجاشون رسیده
ولی دوست ندارم هرگز به اینجام برسه.
شاید اگه به اینجام برسه هم چیزی نگم.
حدس می‌زنم بودند کسانی که به اینجاشون رسیده بوده ولی حرفی نزدن.
به اینجای آدم رسیدن خیلی سخته. خیلی
شماها تاحالا کسی رو دیدین که به اینجاش رسیده باشه و هیچی نگه؟ هیچی. اخم هم نکنه حتی. فقط به اینجاش رسیده باشه. بدونِ هیچ علائمی. بدونِ دادی و هواری

اعتراف

ما هیچکدوم از اعضای خانوادمون در طی تاریخ پادشاه یا رئیس جمهور نبوده. نهایتش عموی بابام یه‌کم شبیه چرچیل بود.

شاید حکمتی توش هست

آدمایی که سیبیل ندارن زودتر فراموش میشن. 

Busy remembering

بعد یه مدتی دچارِ «به‌خاطر آوردن» میشیم.

سینه‌ی تنگ منو بار غم او هیهات

نوکرم داش منصور. رسیدی اینو گوش کن. ده بار اگه شد.