از یه جایی به بعد به‌یاد می‌آوریم

هرسال عید که عموم میاد عید دیدنی جعبه‌ی دستمال‌کاغذی رو که میبینه شروع میکنه به یادآوری خاطرات گذشته‌ش و تعریف میکنه که این جعبه دستمال‌کاغذی رو زمانی‌که تو بندر جاسک سرباز بوده درست کرده –حدود بیست و پنج سال پیش- و بعدِ سربازیش هدیه داده به مادرم. وسط تعریف کردن‌هاش یه آه‌های کوتاهی میکشه. سال به سال که میگذره این آه‌ها عمیقتر میشه. کم‌کم طوری شده که حس میکنم شاید یه‌روزی اول یه‌سالی عمو بیاد عید دیدنی و جعبه رو ببینه هیچی نگه. فقط آه بکشه.

تو ذهنم مرور میکنم که شاید اون تو دوران سربازیشم سختی زیاد داشته و شاید –به احتمال زیاد- الان زندگی بهتری داره اما در عین حال به اینم فکر میکنم که نوستالژی چه میکنه با آدم.

آدمها هرچه‌قدر هم متفاوت باشن توی یه‌چیزایی مشترکن. مثلا به‌یادآوردن خاطرات گذشته و گفتن که هی..هی..

 خارج که بودم روپای خودم و دوران خوبی بود. خیلی جاها رو دیدم عید نوروز رو تو غربت بودم. غربتش یه‌طرف خاطراتش یه‌طرف. شاید تا چندسال دیگه که من عمو و دایی شدم عید نوروزها که برم دیدن خواهر و برادرم از اون خاطرات بگم و هی وسطاش آه‌های کوتاه بکشم. و هر سال با بزرگترشدن خواهر و برادرزاده‌ها آه‌ها طولانیتر و جملات کوتاه‌تر بشه. و در نهایت چی. به جایی میرسیم که از ما فقط چنتا خاطره میمونه و همین که میگن عمو یا دایی بزرگی باقی یادِ چندتا خاطره و چندتا ای‌داد و هی و آه می‌افتن.
شاید هم از خاطرات سالای هفتادوشیش هفتادوهفت یا سالهای آخر لیسانس یا دوره‌ی فوق لیسانس تو رشت یا اوایل دوره‌ی دکترا خاطره تعریف کردم.
- همینگوی یه‌روز از خودش پرسید «واقعا همین؟»